النا عزیز مامان باباالنا عزیز مامان بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
رادین  مامان بابارادین مامان بابا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات

خاطرات زایمان

خیلی دیر تصمیم گرفتم خاطرات زایمان را بنویسم وقتی دیدم داره یادم میره تصمیم گرفتم ثبتش کنم. خبر دارید که النای من عجله کرد. 4مهر عروسیه عمو حمیدت بود از همون روزا دیگه سختم بود و گاهو بیگاه یه دل دردایی میومد سراغم دل درد دلپیچه و لرز هم گاهی اوقات میومد سراغم. بعد عروسی یه چند روز رفتم خونه مامانی و رفتم دکترم برای چکاپ اخه بخاطر عروسی چند وقت بود نرفته بودم .دکتر تا منو دید به شوخی گفت هنوز نزاییدی؟ و بعد معاینه ات لازم گفت  26 مهر وقت خوبیه برای سزارین. ولی نامه داد که اگه دردم گرفت برم بیمارستان. از یه طرف هم برای بیمارستان بهمن هم 19 مهر وقت گرفته بودم تا برم وقت سزارین بگیرم. با خاله ها  از خونه مامانی اومدیم خونه...
9 آذر 1393

ماه مهر ماه مهربانی

سلام به دختر پاییزیه خودم مامانی ماه مهر اومد ماهی که من دوستش دارم. مهر شروع مدرسه رفتن شروع دانشگاه و شروع زندگیه مشترک من بوده یعنی سه نقطه عطف زندگی من و امسال ماهی که دختر نازمو قرار بغل کنم. امروز سالگرد ازدواج منو بابایی بود .و انقده بخاطر عروسیه عموت سرمون شلوغ بود هیچ مراسمی نداشتیم .ولی این دلیل نیست که منو بابایی همو دوست نداریم. من که عاشق باباتم و فکنم بابات هم منو خیلی دوست داره.  
2 مهر 1393

شروع ماه 9

سلام دختر گلم النای مامان مامانی 8 ماه را با هم سپری کردیم و امروز وارد نه شدیم دیگه چیزی تا دیدن روی ماهت نمونده.دیگه دارم ساکتو اماده میکنم که اگه عجله کردی یه وقت امادگیشو داشته باشیم. بابا هم داره سعی میکنه بیمه را جور کنه تا دختر نازش تو یه بیمارستان خوب به دنیا بیاد. این ماه اخری خیلی سرمون شلوغه چند روز پیش عروسیه پسر دایی مامان بود و 10 روز دیگه عروسیه عموته و مامانی مشغوله اماده شدن واسه عروسی که با وجود دخترم تو دلم یکم سخته.
26 شهريور 1393

نیمی از راه

سلام مامانی خوبی ان شالله لگدات که میگه خوبی ان شالله که همین طور هم هست. مامانی 20 هفته از بارداری به سلامتی گذشت یعنی نیمی از راه.به امید خب گذشتن 20 هفته ی بعدی و به سلامتی اومدنت تو بغل مامان و بابایی. امروز بابایی کلی قربون صدقت رفت.و همش میگه جیگرم چه طوره . فردا خانواده مامانی میان پیشمون و احتمالا با خاله هات یه صفایی به اتاقت بدن تا کمکم بریم خریدو اتاقتو آماده کنیم. شنبه هم وقت چکاپ دارم. فعلا مامان بره. از دوستای عزیزی که میان سرمیزنن بسیار سپاسگزارم. امااا یه گله گی داشتم از این که یادگاری برامون نمیزارید. ...
14 خرداد 1393

مامان اومده با کلی خبر

سلام دخمل گلم 5 اردیبهشت بابایی رفتیم که روی ماهتو ببینیم ولی... خانم دکتری که سونو میکرد نذاشت بابایی بیاد داخل و حتی از مانیتور به منم نشون نداد گفتم س دی بده حداقل تو خونه ببینیم گفت وقت ندارم خوب خدا را شکر همه چیز خوب بود دخملم و خانم دکتر گفت احتیاج به استراحت نداری ولی از اونجا مار گزیده از ریسمون سیاه سفید میترسه ما احتیاط پیشه کرده و کمتر کار میکنم. خبر بعدی مامانمینا (مامان بزرگینا) دارن به خونه جدید اسباب کشی میکنن. و خوشبختانه این خونه زیاد پله نداره و بزرگتر هم هست. خبر بعدی اینکه شروع به خریدت کردیم و دنبال یه سرویس تخت و کمد  خوشگل  هستم. لباسی که گفتم دختر خالم گرفته اوردم خونه اینم از ننه ق...
8 خرداد 1393

نگرانم کردی

سلام مامانی خوب تو این چند روز مامانو ترسوندی. دوشنبه ای حالم بد شد و مجبور شدم برم دکتر.اونجا دو سه نفر بودن که نینیشون سقط شده بود و دیر فهمیده بودن داشتم سکته میکردم انقدر صحبت کردن که گریه ام گرفت. خوشبختانه دکتر گفت چیزی نیست و بخاطر کار سنگینه. دیروز هم رفتم چکاپ ماهانه که همه چی خوب بود دکتر صدای قلبت گذاشت و با سونو سلامتیتو چک کرد ولی خودتو بهم نشون نداد و فقط گفت خوبی.
4 خرداد 1393

دخمل دخمله دخمل

سلام به روی دخمل نازمممم مامانی خیلی وقته بهت سر نزدم مامانی یادت اون روز گفتم دل درد دارم چند ساعت بعدش مامانیو حسابی ترسوندی جیگر و مجبور شدم برم سونو زودتر تاریخ مقرر تا ببینم حالت چطوره.که خدارا شکر حالت خوب بود و خانم دکتره گفت یه دخمل ناز تو راه دارم. ولی مامانی تو سونو معلوم شد که مامان باید استراحت کنه و به قول رفقا ما هم 10 روز کوچ کردیم رفتیم خونه مامان بزرگ .الان هم چند روز اومدم خونه ولی هنوز در استراحتم. راستی دخمل خاله من برات یه پیراهن ناز خریده دستش درد نکنه .راستی باید قول بدی بهش بگی خاله. چند روز دیگه قرار برم سونوگرافی تا روی ماهتو ببینم و وضعیت جات چک بشه. مامانی راستی یه چیز دیگه عصرا حسابی تکون میخ...
4 خرداد 1393

بابایی

سلام نینی نازم مامانی داری کم کم جا باز میکنی و باعث دل درد مامان میشه. از یک طرف هم این آلرژی باعث عطسه کردنم میشه که با هر عطسه دل نگران نینیه گلم میشم اخه دلم درد میگیره. دیگه بگم برات که بابایی دو روزه مریض شده و خیلی تب میکرد تا حدی حالش بد بود که تو یه روز دو بار بردیمش دکتر. من و مامان بزرگت گریه مون گرفته بود انقدر که بابا حالش بد بود.خدارا شکر صبح حالش خوب بود و رفت سرکار ولی تا خونه بیاد دلم آروم نمیگیره. دیگه مامانی بره به کاراش برسه البته جناب عالی اگه اذیت نکنی.اخه تا یکم کار میکنم دل درد میگیرم و میام میشینم.
20 ارديبهشت 1393

دیگه حست میکنم

سلام جوجوی خودم دیروز تو 14 هفته 5 روزگیت تونستم حرکاتت را حس کنم و با دگر تغییرات شکمم تماییز بدم. هر سری که تکون میخوری قربان صدقت میرم و بابایی با یه نگاه متعجب منو نگاه میکنه و میگه ول خورد. دیروز یه بار حسابی خودتو صفت کردی و بابایی هم تونست تو را حس کنه. راستی میخوام عکس کوچیکیای باباییو برات بزارم سمت راستی بابایی و سمت چپی عمو سعید بابای نازنین ...
13 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاطرات می باشد