النا عزیز مامان باباالنا عزیز مامان بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
رادین  مامان بابارادین مامان بابا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات

النای من 5 ماهه شد

النای من 5 ماهه شد و 150 روزه ان شالله جشن 150سالگیت مامان مامانی تو 150 روزگیت گوشتم سوراخ کردیم ویه گوشواره نازم خریدیم برات راستی مامان رو بالش که بزاریمت غلط میزنی ولی رو زمین هنوز موفق نشدی   ...
15 اسفند 1393

دختر گلم با صدای بلند خندید

النا پیش باباش بود و من تو اشپز خونه داشت باباش باهاش بازی میکردو غلغلکش میداد که دیدم صدای قهقه اش میاد ظرفارو ول کردم اومدم پیششون دیدم واسه باباش ریسه ایی میره که نگو. مامان ان شالله همیشه  لبات خندون باشه
19 بهمن 1393

النای من چهار ماهه شد

النا جونم چهار ماهگیت مبارک دخمل گلم امروز 120 روزه که کنارمه و با بودنش به زندگیم رنگ و بوی تازه ایی داده. مامان ان شالله 120 سالگیتو جشن بگیرم. امروز دختر نازم واکسن زده و یکم بیحالهو تب داره دختر گلم اب دهنش راه افتاده و همش براش پیشبند میبندم  تا لباست خیس نشه مریض بشی بخاطر همین یا در حال شستن پیش بندم یا خشک کردن حسابی دستاتو میخوری بیشتر هم دست چپتو یه چند روزی هم هست که سعی میکنی لوازمو تو دستت نگه داری حسابی هم با لب و زبونت ملچ ملوچ راه میندازی از خودت صدا درمیاری و سعی میکنی با ما ارتباط برقرار کنی هر موقع این کارو میکنی شماره مامانیو میگیرم تا صداتو بشنون و چقدر قربون صدقت میرن. هنوز نرسیده خونه میخوان که ب...
15 بهمن 1393

عکس

مامانی  روزگیت یعنی پایان 3 ماهگیتو خونه دایی من (دایی حمید) بودیم و یه کیک کوچولو برات درست کردم که جالب نشده بود اخه تو حسابی اذیت کردی. به ترتیب از راست سارینا النا مهدیه و امیر سالار سارینا و مهدیه ابجین و دختر داییای مامان هستن اینم از طاها پسر دایی بنده با النا و امیر سالار راستی هنوز موفق نشدیم بریم امیر صدرا رو ببینیم اینجا هم امیر سالار با مامان بزرگ و بابا بزرگش اومده ...
21 دی 1393

النای من سه ماهه شد

دختر گلم سه ماهگیت مبارک خدایا شکرت هزار مرتبه شکر از وجود دختر گلم آرامش قلبم. این چند روز وقتی بغلم خوابی یا باهام بازی میکنیو میخندی ناخوداگاه از شادی اشکام سرازیر میشن.اخه پارسال این موقع روزهای سختی را داشتم میگذروندم. دخترم حسابی مامانیه و بیشتر از همه برای من میخنده .موقع گریه بغل بابا اروم میگیره ولی خیلی کم براش میخنده. خیلی دستتو میخوری و بیشتر موقع ها مچتو میخوری.بعضی شبا خوب میخوابی و بعضی موقع ها بد خواب میشی. عکس مورد علاقه بابات شکار لحظه ها بغض کرده بودی برای من دخترای گل همکارای بابا آوا خانم 6 ساله و ملیسا خانم 7 ساله دخترم یه کوچولو گردن میگیره اینجا هم با دختر عموت اومدیم دیدن امیر مه...
15 دی 1393

تولد بابایی

امسال تولد بابایی مصادف بود با شهادت امام رضا و با اینکه تعطیل بود بابایی رفت سر کار. از سرکار که اومد چون قرار بود بریم خونه مامانی به خاله گفتم یه غذای خوشمزه و کیک درست کنه تا یه جشن کوچمولو بگیریم. که بعد شام یه جشن کوچیک گرفتیم ولی انگار تولد تو بود چون از اول تا اخر تو بغل بابایی بودی و تو همه عکسا هستی.و به قول بابا چه کادوی تولدی بهتر از النا. ...
4 دی 1393

شب یلدا

دختر گلم تصمیم داشتیم یه یلدای مفصل بگیریم اما نمیدونستیم که روز بعد نذریمون شب یلداست . شب قبل که تا صبح  بیدار بودیودم و بعد رفتن مهمونا سه تایی تا عصر خوابیدیم و از اونجا که تنها بودیم رفتیم خونه مامانی .اونجا برات کیک خریده بودن. و یه شام خوشمزه درست کرده بودند.لباس هندونه ایت رو قبل اومدنت خریده بودم که شب یلدا تنت کردم.و برای اینکه سردت نشه حسابی خونه را گرم کردیم خخ خاله یادش رفته بود بگه رو کیک بنویسن شب یلدا مبارک و خودش با دونه های انار نوشت ...
4 دی 1393

نذری مامان

مامانی ما هر سال 28 صفر نذری حلیم داریم . پارسال سر حلیم کلی دعا کردیم که تو بیایی پیشمون و خدا راشکر امسال پیشمون بودی. امسال سر حلیم کلی مهمون داشتیم و همه از مراسم راضی بودن اخه بابای امیرسالار با خواندن زیارت عاشورا و دعا یه صفای دیگه داده بود. از جناب عالی بگم که اون شب تا تونستی بیدار موندی با دختر عموت و چون دیگ تو پارکینگ بود و هوا سرد بود و از یه طرف هوای بدی که داشت به تو  و نازنین و اجبارن منو زن عمون اجازه ندادن بمونیم و ما در تلاش برای خوابوندن شما که نازنین 4 و تو 6 خوابیدید که دیگه مراسم تموم شده بود. ولی خوبیش این بود که روزش پا به پای ما خوابیدی. اینم عکس شما کنار دیگ که کلی اطرافیان دعوامون کردن ...
4 دی 1393

نینی کوچولوها

مامانی اوایل اذر آناهید جون به دنیا اومد و 16 اذر با خاله ها و مامان بزرگ رفتیم دیدنش البته یه بار قبلش بابابایی رفته بودیم . اناهید یه ابجیه کوچولو داره که یک سالو 4 ماهشه و اسمش آمانداست. خاله اناهید هم با پسرش امیر سالار اونجا بود. مامان امیر سالار هم ماه دیگه یه داداش میخواد براش بیره. راستی مامانای اناهید و امیر سالار دختر داییای من هستن. این شما وآناهید اینم یه عکس دسته جمعی النای ما تو خواب نازه اینم از النا با دست رنج مامان آماندا و آناهید   ...
21 آذر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاطرات می باشد