النا عزیز مامان باباالنا عزیز مامان بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
رادین  مامان بابارادین مامان بابا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات

خاطرات زایمان

1393/9/9 19:28
نویسنده : مامان نینی
883 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی دیر تصمیم گرفتم خاطرات زایمان را بنویسم وقتی دیدم داره یادم میره تصمیم گرفتم ثبتش کنم.

خبر دارید که النای من عجله کرد. 4مهر عروسیه عمو حمیدت بود از همون روزا دیگه سختم بود و گاهو بیگاه یه دل دردایی میومد سراغم دل درد دلپیچه و لرز هم گاهی اوقات میومد سراغم.

بعد عروسی یه چند روز رفتم خونه مامانی و رفتم دکترم برای چکاپ اخه بخاطر عروسی چند وقت بود نرفته بودم .دکتر تا منو دید به شوخی گفت هنوز نزاییدی؟ و بعد معاینه ات لازم گفت  26 مهر وقت خوبیه برای سزارین. ولی نامه داد که اگه دردم گرفت برم بیمارستان.

از یه طرف هم برای بیمارستان بهمن هم 19 مهر وقت گرفته بودم تا برم وقت سزارین بگیرم.

با خاله ها  از خونه مامانی اومدیم خونه تا خاله هات کمکم خونه رو تمییز کنن یک شنبه و دوشنبه تمییز کردن و منم یکم کمکشون کردم اخر شب موقع خواب یکم لک دیدم ولی چون درد نداشتم خوابیدم اونم چه خوابی همش میترسیدم کیسه ابم پاره بشه. صبح بابات که داشت میرفت سر کار یکم دلم درد گرفت بهش سپردم که گوش به زنگ باشه و از ان جا که گوشیش تو شرکت انتن نمیده هر دو ساعت زنگ بزنه.  تا ساعت 5 بعد از ظهر گه گدار دردا میومد و از 5 دردا زیاد شد و با دوش گرفتن هم کم نشد ساکو لوازم دیگه که به نظرم لازم میومدو اماده کردم با خاله کوچیکه وتا8 منتظر بابات شدیم.

ساعت 8 بابای که اومد زورم کردن یکم شام بخورم و چند قاشق خوردم قبلش هم چند تا تیکه میوه خورده بودم.

شامو که خوردیم سریع اماده شدیم که بریم داشتم اماده میشدم که تو یه لگد محکم زدی طوری که نفسم بند اومد و اشکم دراومد.بعد اون لگد دیگه دردا شدید شد.و مجبور شدم با کمک بابات اماده بشم.

با باباتو و خاله کوچیکه و مامان بزرگت که بابات از خواب بیدارش کرد و چون خواب الود بود نزدیک بود بخوره زمین  رفتیم بیمارستان.البته داشتم سوار ماشین میشدم که سرو کله ی عمو بزرگه هم پیدا شد و مارو بدرقه کرد.

حالا سوار ماشین شدیم. تو ماشین حسابی لرزم گرفته بود طوری که دندونام بهم میخورد ولی سردم نبود.اخرم نفهمیدم چرا انقدر لرز داشتم. تو ماشین بابات گفت میخوای بریم بیمارستان تهران و از اونجا که فکر نمیکردم بستریم کنن گفتم نه .

تو بیمارستان با خاله کوچیکه رفتیم بلوک زایمان و معاینه شدم که دهانه رحم بسته بود و سر جناب هم در ناکجا اباد ولی انقباض داشتم  ولی خفیف  و با دکترم  تماس گرفتن و در کمال ناباوری گفت که باید بستری بشی و اماده زایمان. وقتی بهم گفتن خواستم که برم پایین و از همراهام خداحافظی کنم که نذاشتن وخواستم خواهرم بیاد که راضی شدن مثلا بیاد کمکم که چون دمپایی نداشتن نذاشتن بیاد.و منی که کلی فیلمو عکس از جاریم موقع بیمارستان رفتنش گرفته بودم خودم بدون هیج فیلمو عکسی راهی اوتاق عمل شدم.

منو بردن تو یه اتاقی و شروع کردن به اماده کردنم لباس اتاق عمل تنم کردن و سوند و وصل کردن که اصلا درد نداشت. و انژیو کد(خخ اگه درست نوشته باشم)  زد که تا زد گفتم جای رگ زدی تو استخون که گفت نه دستت استخونیه فکر کردی تو رگ نیست و بعد کاشف به عمل اومد که بله تو رگ نزده و دراورد و پایین تر زد. و سرم وصل کرد تو این مدت هم دردا گاهو بی گاه میومد سراغم . و به لرزم سرما هم اضافه شد تو این اوضاع هی میومدن امضا و اثر انگشت میگرفتن نمیدونم این همه برگه را از کجا میوردن ایششششششش

بالاخره یه اقایی اومد منو برد اتاق عمل و اونجا تکنسین بیهوشی و متخصص بیهوشیو دیدم که متخصص بیهوشیم یه اقای مهربونی بود.ازم خواستن از رو تختی که بودم برم رو تخت عمل که این وسط دوباره انژیو کد از دستم دراومد. و دوباره دستمو سوراخ کردن این دفعه دست راستمو.

دیگه دکتر هم اومده بودو اون اقا مهربونه امپوله بیحسیو برام زد و پاهام گرم شد یه چند تا هم دستگاه به دستم وصل کردنو اون پرده مشهور هم انداختن. اقایی بیهوشی تند تند حالمو میپرسید و از اوضاع اتاق عمل بهم میگفت. دردا و لرز رفته بود و جاشو تهوع گرفته بود. که اونم بخاطر غذا خوردنم قبل عمل بود. از کارای که دکتر میکرد هیچی نمیفهمیدم که اقای بیهوشی ازم پرسید بچه چندمته گفتم اول و گفت مبارکه به سلامتی دخترت بدنیا اومد و من از خوشحالی زدم گریه و سریع گفتم چرا گریه نمیکنه که گفت صبر کن الان گریه میکنه که یه دفعه ایی صدای گریه اش بلند شد و اون لحظه تمام منتظرارو دعا کردم . ساعتو از اقای بیهوشی پرسیدم که گفت 11.11 دقیقه شبه چند دقیقه بعدش النارو اوردن و صورت گرمشو چسبوندن به صورتمو بهترین حس دنیارو تجربه کردم یه دختر گوچولوی مو دار سفید.

بعد بخیه بردنم ریکاوری انجا برعکس همه ک میگن سرد بودو لرز داشتن سردم نبود یه مدت که نمیدونم چقدر تو ریکاوری بودم و تقریبا ساعت 1 اوردنم بخش و شوهرم و مامانش اومدن پیشم و ازش پرسیدم بچه را دیدی گفت نه و همون لحظه دخترمو اوردن و باباش دیدش و یه دل نه صد دل عاشقش شد.

پ.ن بالاخره تموم شد. مهتاب جون

پسندها (4)

نظرات (6)

hanieh
10 آذر 93 13:26
سلام وبلاگ خوشگلی دارین اگه به من هم سر بزنین و نظرتونو بگین خوشحال میشم
مامان نینی
پاسخ
لطف دارین وبلاگ شما هم جالبه
مهتاب
10 آذر 93 14:49
زود بقیه اشو بنویس ارام جون .... عکسای جدید النا خوشکله را نمیذاری؟
مامان نینی
پاسخ
خخخ چشم اگه این النا خانم بزاره عکس هم این پست تموم بشه حتما میزارم
ساناز مامى کياوش
11 آذر 93 0:47
سلام ممنون که به وبم اومدىن چه دختر خااانوم خوشگلى خدا حفظش کنه چه خوب که همسنن خوشحال ميشم بهم سر بزنىن
مهتاب
13 آذر 93 12:05
افرین ارام جون ... عاشق خاطرات زایمانم ممنون که خاطرتو نوشتی عزیزم اینم هزار تا بوس واسه خودت و النای خوشگل راستی قرار بود اخر همین مطلب عکس النارا هم بذاریا
مامان نینی
پاسخ
حالا چطور بوداینم بوس برای تو علی رضای عزیز عکس در پست بعدی که خاطرات دوماهگیشه
مهتاب
15 آذر 93 15:48
عالی بود ممنونم
مامان نینی
پاسخ
شیر خشک هم میدم
مامان مژده
19 آذر 93 9:46
مبارکههههههههههههههههههههه دخمل تو و آوینای من یک روز فرقشونه جانم
مامان نینی
پاسخ
مرسی مژده جون اره النا و اوینا یه روز فرقشونه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاطرات می باشد